پیراهن رنگین تو

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

 

در نگاه ابریشمین تو خزه می روید

که مثل گیسوان دخترکان روستائی آرایش شده است

من بر این زلال اندیشه تو کلبه ام را

ساخته ام وبا رنگارنگی پیراهن بلندت

افکارم را آرایش داده ام

این پیر خرفت هزار ساله

با افکار آتشین تو که خنجر به سنگ می کوبد

وبر گردنش مروارید های خزر روئیده است؛

هم چون مستراح های تاریخ پاک خواهد شد

این یقین است افکار رنگارنگ

قدرت را از درون می پوساند ومضمحل می کند

مثل پیراهن رنگی ات

بایدرنگارنگی افکار موجود باشد

تا سفرهء تو بر این خاک گسترده شود

پیچکهای گلهای آقاقیای بنفش خانه ات را نگاه کن

که چگونه عطر دل انگیز طبیعت را به تو هدیه می کنند

به من نگاه کن تا طعم بوی یاس بگیری

یاسهای آویزان بر دیوار های کوچه پس کوچه های

خانه های گلی.

 

اول کلمه نبود

نگاه کن اول درخت بود بعد نام درخت گرفت

در خت نمی داند نامش واژهء درخت است

اول آزادی نبود انسان اسیر طبیعت وحشی بود

 بعد نام واژهء آزادی

بر گلهای این باغ نشست

نگاه کن اول خدا نبود

خدا نمی داند اسمش واژهء خداست

اول انسان بود خدا را آفرید

بعد خدا حیات را از او گرفت

وزندانی ساخت که همه در آن شکنجه وتجاوز می شدند

انسان آزادی را آفرید

وخدایان بر آزادی زنجیر بستند

وترا به گیوتین و دار شش میخه کردند

که نامی از آزادی نبری

پیراهن رنگین تو نشانی از آزادیست

بگو به من که کدامین خدا ترا به مسلخ نمی برد؟

هیچ خدائی پیکر خونین ترا نخواهد شست

الله نامیست که گورت را از اول می کند

وزیبائی های درونی ات را از درون می خشکانت

زنجیر بر گردنت می بندد که سگ در گاهش بشوی

تا بر او نماز گزاری وبه زمین بیافتی وسجده کنی

تا جانشینش مغرت را مچاله کند

واز تو بار کشد تا هرم های فرعونیان را بسازی

ومساجد وقصر های پادشاهان را بنا کنی

آن خدائی که تو ساختی دیگر خدای تونیست

که آلام ودرد های تر ا تسکین دهد

خدائی که تو ساخته بودی

خوشهء همهء زیبائی های تو بود

مثل بارانی که در تابش آفتاب؛ رنگین کمان را بغل می کند ؛

ترا بغل می کرد

آن خدا زائیدهء تخیل شاعرانه وخلاقیت تو بود

رسول و جبرئیل نداشت

مستقیماٌ از مغزت تراوش کرده بود

وتو واسطه ودلال نداشتی

نگاه کن خدایان امروز بر قصر ها می نشینند

وغذای روزانه ترا مثل گرگ وحشی می بلعند

وکودکانت را زیر ستونهای دار قالی خشک می کنند

وبر فاضلابهای مردار های این جهان زیست می کنند

وترا به مسلخ می برند.

 

آه اگر حرفم را بگیری وبر ذهنت الصاق کنی

وره باریکه های آزادی را از کلامم

الهام کنی

دیگر غمی نبود

چون من آزادی را فقط در کلام تو می بینم

که به رقص می آید

وطنازی اورا تماشا خواهم کرد

وقتی غم نان و انگور داری

آزادی فرار می کند

تا حرفم را نگیری ذهن تو فرسوده خواهد شد

ومرا به مسلخ زندان و شکنجه می بری

یا اینکه تبعیدم می کنی .

 

من دردآبسه کرده ء توام باید مرا فریاد کنی

تا نان وپنیرت فراهم شود

وبچه هایت چکمه و گالوش داشته باشند

ودر بیغوله هاوخاکروبه ها دنبال پلاستیک نگردند

من به تو می اندیشم که آزادیم به دستان تست

تا تو رها نگردی

من هم چنان بار ترا باید به تنهائی به دوش گیرم .

 

خلاقیت ذهن تو در پیوند با من است که شکوفه می دهد

من ذهنم مثل دستان زمخت تو پینه بسته است

وراه آزادی ترا مدام جستجو می کند

وایماژهای بدیع می آفریند

تا تو مغزت را با آن آرایش دهی

وسنگر های رهائی را پله پله فتح کنی

وخنده بر لبان کودکانت بکاری

وبر گیسوان دخترانت گل قاصدک بزنی.

 

من پیشمرگ تو ام

که مدام دنبالت می گردم

ودر ذره ذره لحظه ها با تو ام

به خاطرت سنگین ترین واژه ها را فریاد می کنم

واز لای جویبار های تاریک این تاریخ

دنبال آزادی تو ام

تو اگر آزاد شوی من هم رها می گردم.

 

من شاهدم گل بابونه وگلهای اطلسی کناره های

رود خانه های این جنگل است

من شاهدم یاس و وبارانهای پائیزی شالی زارهای گیلان است

من شاهدم قمری های سیاه شده

در هوای دود آلود خیابانهای تهران است

من شاهدم پتک آهنگران

 بر آهن های گداخته ء صنعتکاران گیلانیست

من شاهدم وجدان من است

که بر مغز فولاد می کوبد

وترابارور می کند

تا آبستنی همیشه زاینده شوی

وبر این خاک چمن زاران سر سبز به کاری

تا در مرغزارانت گاو های شیر ده چرا کنند

ودختران گل فروش را به خوابی در قصر های

این جلادان دعوت کنی

وجلاد را با مغز آرایش شده ات به محاکمه بکشی

وروز وتو لد خورشید را با کودکان این خاک جشن بگیری .

 

آزادی در گرو مغز خلاق تست که بارور می شود

آزادی تنها با دستان زمخت تو وقلمهای من بارور می شود

یک شاخه گل برای تو

یک کتاب شعر هم برای تو

تااوراق های پوسیده را به دور به ریزی

تا جهل وخرافات که بر عشق تو تنیده اند

واز درونش خون فوران می کند؛

از پیراهنی که پوشیده ای بیرون آیند

وسبز وسرخ وارغوانی ورنگارنگ گردی

وبر گلهای این خاک که به خاطرت

زندگی شان را هدیهء آزادی تو کردند

بوسه زنی

ومعجونی از انار وگل سرخ را

بر سفره ات بگسترانی

من به تو لبخند خواهم زد

پس هستی

وگرنه نیستی ما را هم به دردسر میکشانی .

 

دهم اوت دو هزاروده